نفت که آمد و رفت...
صدای سکوت

 

  بشکه نفتی داخل انبار بود / سالن انبار تنگ و تار بود

  عصر جمعه حول و حوش شیش و هفت / برق سالن اتصالی کرد و رفت

 عده‌ای هم جمع بودند از قضا / صف کشیده تا کنار پله‌ها

 یک به یک می‌آمدند و با ادب / لمس می‌کردند و می‌رفتند عقب

 لمس می‌کردند مردان و زنان / هر کسی چیزی گمان می‌برد از آن

 این یکی استادکار ذوالفنون / گفت چیزی نیست این غیر از ستون

 آن یکی مرد سیاسی با دو دست / لمس کرد و گفت حتما قدرت است

 کودکی هم روی آن دستی کشید / گفت اسنک بود با طعم شوید!

 کهنه رندی هم رسید و دست زد / گفت ایران هزار و چارصد

عاشقی هم گفت این دعوا خطاست / بی خیال بشکه معشوقم کجاست

عاقلی هم میگذشت از آن کنار / گفت مارک و لیره و پوند و دلار

 دختری هم ناگهان جیغی کشید / گفت مردی بود با اسب سپید

عده‌ای ناگاه از راه آمدند / شمعی آوردند تا روشن کنند

شمع را با فندکی افروختند / بشکه در دم منفجر شد سوختند

بشنو اما حاصل این گفتگو / ما درون بشکه نفتیم ای عمو

می‌رسد هر کشوری از هرکجا / پای خود را می‌کند در کفش ما

حرف آخر یک کلام است و همین/ کاشکی بی نفت بود این سرزمین...

      



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 28 / 12 / 1390برچسب:,ساعت 17:23 توسط غریب|


آخرين مطالب
» مادر
» بهار نیامد...
» انتهای خاموشی
» نفت که آمد و رفت...
» بعده این شب تاریک نوبت صبحه..!
» چرا پایان ندارد تابش تاریک بیداد..!
» شکوه ای برای من برای تو
» حرفای خودمونی

Design By : Pichak